داستان کوتاه

منوی اصلی


نویسندگان


آرشیو موضوعی

آموزش داستان نویسی

داستان

خاطرات

اس ام اس

شعر

تصاویر

داستان های عاطفی

معرفی شهرستان ساوجبلاغ

موسسه غیر انتفاعی آ ب آ

بچه های دانشگاه

نرم افزار موبایل

بازی موبایل

فروشگاه اینترنتی

معرفی انواع گوشی

انقلاب اسلامی

اخبار کاجویان و استخدام

حرفکده -------دل نوشته------

لینک دوستان

ارزانترین فروشگاه زنجان

ارزانترین فروشگاه کرج

هر چی غمه تو دنیا واسه هر چی بی کسه

انتظار سبز

به روز ترین وبلاگ ورزشی

خدای عشق وزیبایی

تک برگی در سر برگ خاطرات

عاشغانه ترین عاشقانه ها

فروشگاه اینترنتی کرج2

فروشگاه اینترنتی کرج

ارزانترین فروشگاه اینترنتی

دانلود موزیک

مطالب باحال

ارزانترین سرویس هاستینگ در ایران

تك درخت عشق

گروه منتظرا ظور در سراسر ایران

وب سایت ظهور

وب سایت ختم صلوات

دیدن روی تو

عاشغانه

the stars are nice

کیت اگزوز

زنون قوی

چراغ لیزری دوچرخه

اگر دوست دارید لینک شما تو سایت ما قرار گیرد با استفاده از این نرم افزار به راحتی لینک خودتون رو تو سایت ما بگذارید ابتدا لینک مارا در سایت یا وبلاگ خود بگذاری وسپس اقدام به درج لینک خود در سایت ما کنید.

www.vahidafshar.loxblog.com





قالب بلاگفا

آمار بازدید

» تعداد بازديدها:
» کاربر: Admin

آرشیو ماهانه


پیوند های روزانه


لوگوی ما

زیر سایه ی خدا


لوگوی دوستان


بر چسب ها




داستان کوتاه

پنج شنبه 8 دی 1390

راج افسر نیروی هوایی بود آروشی را با تمام وجود و از صمیم قلب دوست میداشت. او که میدی همسرش با از دست دادن بینایی چگونه به ناامیدی دچار شده تصمیم گرفت تا به او در بازیابی اعتماد به نفسش کمک کند...

 

سرانجام آروشی برای بازگشت به سرکار احساس آمادگی کرد اما چگونه باید به آنجا میرفت؟او عادت داشت با اتوبوس به محل کار خود برود اما در حال حاضر از اینکه به تنهایی در شهر قدم بزند وحشت داشت.راج با اینکه در نقطه ی دیگری از شهر کار میکرد داوطلب شد تا آروشی را به محل کارش برساند.ابتدا این امرآروشی را آرام کرد و او به همراه همسرش هر روز به سر کار میرفت.

به زودی راج فهمید که این روش جواب نمیدهد.زیرا هم گران بود و هم تقریبا غیرممکن.راج پذیرفته بود که آروشی مجددا باید از اتوبوس استفاده کند اما فکر چگونه گفتن این موضوع به آروشی او را پریشان میساخت.

 

همانطور که راج پیش بینی کرده بودآروشی به شدت از این ایده وحشت زده شدو گفت: من نابینا هستم چگونه میتوانم متوجه باشم به کجا میروم اینطور احساس میکنم که تو نسبت به من بیتوجه شده ای!!

قلب راج با شنیدن این سخنان شکست.او به آروشی قول دادکه هرروز صبح و بعد از ظهر تا هنگامی که سوار اتوبوس شود همراهش بماند.

 

به مدت دوهفته راج هرروز با لباس نظامی همسرش را تا محل کار و برعکس همراهی میکرد. او به آروشی آموخت که چگونه به حس های دیگر خود تکیه و اعتماد کند.راج آروشی را با رانندگان اتوبوس آشنا نمود و آنها مراقب او بودندو برایش صندلی خالی نگه میداشتند. به دینگونه حتی درآنروزهای نه چندان خوب که آروشی با اتوبوس ازم محل کارش میشد اورا میخنداند!!

این کار هرروز آنها بود و راج از آنجا با تاکسی به محل کارش باز میگشت.البته این به مراتب پرخرج تر و خسته کننده تر بود اما راج میدانست که آروشی به زودی قادر خواهد بود به تنهایی به محل کارش برود.او به آروشی ایمان داشت.سرانجام آروشی تصمیم گرفت که به تنهایی به سرکار برود صبح دوشنبه فرارسیدآروشی قبل از ترک منزل راج شوهر و بهترین دوست خویش را درآغوش گرفت .چشمانش لبریز از اشک بود ...

 

دوشنبه _ سه شنبه_ چهارشنبه و...هرروز بهتر از روز قبل سپری میشد او موفق شده بود!
صبح جمعه مطابق معمول آروشی سوار اتوبوس شد.هنگامی که داشت پول بلیط خود را حساب میکرد راننده به او گفت: من واقعا به شما غبطه میخورم!
آروشی مطمئن نبو که راننده با اوست یا خیر چه کسی به زنی نابینا که ... غیطه میخورد؟
با کنجکاوی پرسید:چرا میگویید که به من غبطه میخورید؟
راننده پاسخ داد: مثل شما مورد توجه قرار گرفتن باعث میشود که احساس خوبی به انسان دست بدهد.

آروشی گفت: منظورتان چیست؟

 

راننده ادامه داد:راستش را بخواهید در هفته ی گذشته هرروز مردی خوش سیما با لباس نظامی در گوشه ای می ایستادو هنگام پیاده شدن از اتوبوس مراقب شما بود. واطمینان حاصل میکرد به سلامت وارد اداره شدید سپس از دور شما را میبوسیدو به راه خود میرفت.شما زنی خوشبخت هستید.

مسافران اتوبوس دلسوزانه به زن زیبایی نگاه میکردند که با عصای سفید رنگش با احتیاط از پله های اتوبوس بالا می آمد.او بلیطی خرید و بعد از دستان خویش استفاده کرد تا صندلی خود را پیدا کند. بعد از اینکه نشست کیفش را روی دامن خود قرار دادو عصایش را نیز کنار پایش گذاشت . یک سال از زمانیکه آروشی سی و چهار ساله نابینا شده بود میگذشت.بر اثر تشخیص اشتباه دارویی او بینایی خود را از دست داده بود.ودر دنیایی از تاریکی و خشم و ناامیدی و خود کم بینی افتاده بود.آروشی که به یکباره به زنی گوشه گیرتنها و تند خو تبدیل شده بودحالا احساس میکرد که گردش روزگار او را محکوم کرده!روزها برای او تنها تمرینی از خستگی و نا امیدی بود و تنها چیزی که او مجبور بود به آن وفادار بماند شوهرش راج بود.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:



:: موضوعات مرتبط: داستان ، ،

نوشته شده توسط وحید افشار در ساعت 18:47



درباره



به سایت خودتون خوش اومدین امید وارم که این سایت رو دوست داشتنی تر کنید با نظراتتون ممنون از همه شما عزیزان.
vahidafshar01@yahoo.com


مطالب پیشین

4روز از بهترین روزای زندگیم هدر رفت تو دانشگاه تا لیسانس عمران
ماشین های بازیکنان مطرح 2012
چیستان
۴۰ راهکار برای رهایی از ناراحتی ها و رنج ها
دلم خیلی گرفته .......................
حرف یک عمر یک لحظه به دل خطور میکنه
دلم گرفته چه کنم..............................
خداجون کمکم کن..........
عشق
حکم از اول دل بود و.............




Powered By LOXBLOG.COM Copyright © 2009 by vahidafshar